فصلی که دوستش داشتم، بهار...
آینه ای روبروی تمام حسهای خوب دنیا...
دفترم پر میشد از حرفهای ناتمام،چرا پایانی نداشت همه ی این حرفهای نگفته ای که هیچ وقت خوانده نشد،
و بسته میشد این دفتر هر شب کنار تختم و هر صبح نگاهی با حسرت...
یعنی میشود روزی برسد که تمام این حرفها خوانده شود
یعنی میشود روزی بخوانی تمام این دردهای بیرون ریخته را ، تمام این حس هایی که...
وبرسد روزی که دستی بکشی بر سر و گوش این دفتر خاک گرفته...
که لبخندی بزنم از سر شوق و دست بگیرم تمام حسهای خوب دنیا را... و پر بگیرم از این جهان به غایت غریب و آزاد شوم از تمام این پیچیدگی های زندگی که پاهایم را گرفته...
میشود...
میدانم...
تی نوشت